loading...
دانلود , خرید...
مهدي بازدید : 416 پنجشنبه 18 فروردین 1390 نظرات (1)

سلام ادامه ي داستانم و شروع ميكنم از اونجايي كه زينب گوشي رو

قطع كرد ..........

يادتونه اون بهم گفت دوستم داره و من گفتم كه ميدونم؟؟؟؟؟؟

ميدونيد چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

الان بهتون ميگم....................

يه چيزايي تو رابطه ها هست كه كمتر كسي بهش دقت ميكنه

البته ادمايي هم پيدا ميشن كه خيلي راحت ازشون استفاده ميكنن و

ميتونن بيشترشو كشف كنن

يادتونه كه من توي اون اتاق بهش گفتم دوستش دارم و نميتونم از فكرم

بيارمش بيرون و ميخوام كه باهاش بمونم و ديدم كه اون دست از كار

كشيده و اروم داره لبخند ميزنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من تو زنگ بعدي و توي حرفايي كه با هم ميزديم

بهش گفتم كه يادمه كه تو لبخند زدي وقتي گفتم ميخوام باهات بمونم

و اون لبخند احساسات قلب تو بود كه روي لبت ظاهر شد

تو نتونستي اونجا بهم بگي دوستم داري ولي با اون لبخند من خودم همه چيزو فهميدم

تو دوست داشتي باهام باشي چون منم از ته دلم ميخواستمت

وقتايي بود كه من از فكر با تو بودن ديوونه ميشدم

ولي تو كنارم نبودي

من تا الان كه كنار تو نبودم دنبال يكي مثل تو ميگشتم كه بتونم بهش

تكيه كنم ولي پيدا نميكرد

تا اينكه تو خودت اومدي پيشم و منو از اين سردرگمي

بيرون كشيدي.........

من اگه تا الان ادامه دادم فقط براي پيدا كردن كسي مثل تو بود

از اين به بعد هم كه ادامه بدم فقط براي نگه داشتن تو و فدا كردن خودم براي توء

من ميخواستم تو با من باشي تا براي كنار تو بودن ادامه بدم و حالا كه تو هستي

من ديگه از هيچ چيز ترسي ندارم................

زينب هميشه بهم ميگفت كه دوست داشتنو با گفتن نميش نشون داد و ادم باشد با

كارها اونو نشون بده ......ولي من نتونستم رك بهش بگم كه اشتباه ميكنه

من معتقدم ادم كنار وفاداري به طرف مقابل اگه گذشت زياد داشته باشه و

از كلمه ي دوستت دارم و كلمات احساسي استفاده كنه ميتونه بيشتر

اونو به خودش وابسته كنه.......البته اين در مورد ادماييه كه فقط دوست دارن

با يكي باشن و از خيانت خوششون نمياد و به انسان بودن و احساس داشتن

دخترا اعتقاد دارن.................اخه من دوستاي زيادي داشتم كه ميگفتن دخترا همشون

مثل هم هستن و احساسات سرشون نميشه ......... ولي هيچ وقت كسي پيدا نشد بگه

بابااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

اونا هم ادمن به خدا ........... دخترا خيلي از پسرا شكننده تر هستن

چون جنسشون فرق ميكنه.................قلبشون مهربونه باور كنيد...........!!!

ميدونم اگه پسرا اين مطلبو بخونن ميگن داره از دخترا طرفداري ميكنه

نه باور كنيد من از هيچ كس طرفداري نميكنم .....فقط ميخوام بگم كه دخترا با پسرا

فرق دارن ، مهربون تر و با احساس تر از پسرا هستن و اينكه ادم نبايد همه چيزو

يك طرفه ببينه.............

من به زينب نتونستم بگم كه ادم با كاراش دوست داشتنو نشون ميده ولي اين دليل نميشه

كه نگه دوستت دارم ميدونستم كه بگم قبول نميكنه

واسه همين از يه راه ديگه اي رفتم جلو .........اون به من گفته بود دوستت دارم اما خيلي كم

من باهاش ادامه دادم و رابطمونو محكم تر كردم.......انقدر باهاش احساسي حرف زدم كه

بتونم اونو وابسته به خودم كنم .......طوري كه وقتي از مدرسه ميومد ميرفت سر گوشي تا ببينه

اس دادم  يا تك انداختم.......بلكه يكم اروم بشه............وقتي اين كارارو نميكردم شاكي ميشد

ولي بهش نگفتم دوستت دارم تا اينكه يه روزي ......

تصميم گرفتم خيلي با احساس تر از هميشه باهاش حرف بزنم و اين كارم كردم

ولي اخرش نگفتم دوستت دارم

چند بار كه اين كارو كردم ........ توي اخرين حرفا يه بار پرسيد مهدي

چيزي نميخواي بگي؟؟؟؟؟

گفتم نه چون دوست داشتنو با كارام و حرفام نشون ميدم ديگه.........ميدونستم منظورش چيه

ولي اون گفت كه ادم بايد بعضي وقتا بايد از اين كلمه استفاده كنه.........

من گفتم اخه ميدوني اين شرايطيه كه خودت به وجود اورديش و منم نميتونم كاريش كنم

كه اون گفت : بيخيال من اون موقع يه چيزي گفتم نميدونستم انقدر بهت وابسته ميشم

درست بعد از اين حرف بود كه گفتم زينب جان......گفت : بله.....گفتم : دوستت دارم عزيزم

گفت : منم خيلي دوستت دارم.....مهدي تو خيلي خوبي..........البته اينو هميشه ميگه

منو زينب حدودا سه سال ميشه كه با هم هستيم و به قصد ازدواج ادامه ميديم

توي اين سه سال اتفاقات زيادي افتاد كه مارو خيلي از هم دور كرد

ما خيلي با هم دعوا كرديم و خيلي اتفاق براي من و اون افتاد و خيلي بلاها سر ما دوتا اومد

كه حالا ميتونيم بدون ناراحتي و بدون ترس با هم بريم بيرون و با هم حرف بزنيم و

دعوا كنيم و دوباره از هم ديگه به راحتي عذر خواهي كنيم و انقدر به هم بگيم

دوستت دارم كه خسته بشيم.............و من اين زندگي رو دوست دارم و از خدا ميخوام

از ته دلم ، كه اونو به من برسونه حتي اگه بميرم..............

تمام اتفاقاتي كه از اون روز ، كه سه هفته از رفاقت ما گذشته بود رو براتون ميگم

نگران نباشيد...................... راستي اين زندگي نامه ي كوچيكو با توافق خود زينب دارم

مينويسم...........................................نظر يادتون نره   =  ممنون

 

مهدي بازدید : 362 جمعه 12 فروردین 1390 نظرات (2)

ادامه ي داستانم رو شروع ميكنم

از اونجايي كه زينب رفت مدرسه

از مدرسه برگشت و بهم زنگ نزد ولي من

ناراحت نشدم...چون ميفهميدم كه نميتونه زنگ بزنه اونم از

مخابرات .....اون روز گذشت و

فردا شد ... دوباره نزديكاي ظهر بود كه من منتظر تماسش بودم

ولي ديدم يه شماره ي ناشناس ديگه افتاده رو گوشي

ولي كدش ..كد شهر اونا بود

خيلي خوشحال شدم . تو پوست خودم وول ميخوردم :)

تا اينكه جواب دادم و زينب بود كمي سلام عليك كرديم

و گفتيم و خنديديم تا اينكه گفت من دو سه روز ديگه گوشيمو ميگيرم

ولي تو اين دو سه روز بهت زنگ نميزنم تا با خط خودم بهت زنگ بزنم

منم گفتم باشه و اونم گفت كه اخر شمارش 2017 بود

گفتم باشه و خداحافظي كرد كه بره مدرسه و منم گفتم خداحافظ و رفت...

يه چند روزي گذشت و از اوني كه گفته بود بيشتر شد و منم به فكرش و

دست به دعا و نگران كه يه روز توي كلاس درس ديدم گوشيم

زنگ خورد شانس اوردم اون روز معلم نداشتيم و كلاس

خالي از هر گونه موجود اموزنده و سخت گير بود ...خدارو شكر

بچه ها دورم كردن ..چون ميدونستن كه كيو دوست دارم چون باهاشون حرف ميزدم

گوشيو جواب دادم ..با شماره ي خودش زنگ زده بود

خيلي خوشحال شدم ... سلام عليك كرديم و كمي حرف كه گفت من خونه ام

و منم گفتم كه مدرسه ام و اون فهميد كه من صبحا ميرم مدرسه و

گفت اشكالي نداره من بعد از مدرسه بهت زنگ ميزنم منم گفتم باشه

و تماس ما به پايان رسيد.....

تا اينكه زنگ اخر ما خورد و ما تعطيل شديم تو راه مدرسه گوشيم زنگ خورد و

ديدم كه اونه...گوشيو جواب دادم و كمي با هم حرف زديم

اون گفت خونتون كجاست يعني نشونيتون كجاست

نميخواستم نشونيمونو بدم كه گفت از خالت ميگيرم منم گفتم بيخيال و بهش

گفتم ولي همين جوري ميخواست بدونه و قصدي نداشت.....

اون روز قرار شد چند تا چيزو يادم بده ....مثلا اينكه منظور از (اس)

همون اس ام اس هست و تك انداختن يعني اينكه من ميتونم حرف بزنم

اگه ميتوني حرف بزني زنگ بزن..........

و اينكه گفت اگه تونستم حرف بزنم و شارژ داشتم بهت زنگ ميزنم كه منم گفتم باشه

و حرفامون تموم شد و اون رفت و منم رسيدم خونه..............

فرداش رفتم مدرسه ولي اون زنگ نزد با هم تك بازي ميكرديم

يعني من به اون تك مينداختم و اون به من و اينكه من بهش گفته بودم تك انداختن يعني اينكه

من به يادتم و اين باعث ميشه كه من خوشحال بشم و .....با اين

كارا صميميت بين ما زياد شد............كه من خوشم ميومد....

يادمه يه روز تو همون روزا توي خونه بودم كه بهم تك انداخت و كسي خونمون نبود

و من رفتم از تلفن خونه بهش زنگ زدم و باهاش كلي حرف زدم ميخواييد بدونيد چي بهش گفتم

پس گوش بديد.......................................

گوشيو برداشتم با ترس و لرز كه كسي نياد خونه و باعث نشه كه من گوشيو قطع كنم

شمارشو گرفتم .... گوشيو برداشت و گفت سلام خوبي گفتم سلام اره خوبم تو خوبي؟؟

گفت اره ..چرا از خونه زنگ زدي؟؟؟ گفتم دوست ندارم چيزي بين ما مبهم بمونه و دوست دارم

صداقتم رو بهت از همين اول ثابت كنم..........

و شروع كردم از همون اول كه رفاقت دختر و پسرو شناختم براش گفتم تا اينكه رسيدم به خودش

بهش گفتم كه قبل از خودش با چند نفر رفيق بودم

من قبل از اون با دو نفر تلفني رفيق بودم و با يك نفر هم رو در رو كه اون قبل از اينكه زينبو پيدا كنم

ازدواج كرد..........همه ي اينارو با جزئيات بهش گفتم ..........و بهش گفتم كه ارزوي قلبيه من بوده

كه با يه دختر مثل اون باشم و ديگه نميخوام جز اون با كسي بمونم........ميدونيد

زينب چه جوري بود

نه زياد جلف و ضايع و قرتي و نه زياد بسيجي و باحجاب كامل و مثلثي..... :)

مثلثي ميدونيد يعني چي ..... فقط خودم ميگم :‌مثلثي به اونايي ميگم كه چادر رو ميپيچونن

دور صورتشون و از يه مثلث كوچيك مثل دزدان دريايي نگاه ميكنن.... :)

من بهش گفتم كه خيلي دوستت دارم و بچه ها ميگفتن اشتباه كردي گفتي

ولي هنوزم معتقدم كه اشتباه نكردم..........البته بعضي وقتا كارايي ميكرد و حرفايي ميزد

كه صد بار به خودم لعنت ميفرستادم ولي كمي كه فكر ميكردم ميديدم

انقدر هم نبايد سخت گرفت............اخه ميدونيد.....ميگن عشق مثل يه گنجشك ميمونه

اگه سفت بگيريش ميميره و اگه شل بگيريش ميپره و فرار ميكنه.....

منم نميخواستم بپره يا بميره...... من همه ي اينايي كه به شما ميگم رو روزي به اون گفتم

من به اون گفتم كه چرا مجذوب چشماش شدم و وقتي به چشماش نگاه ميكنم

حالم ميريزه به هم و سرم گيج ميره....... من بهش گفتم كه چشماشو دوست دارم و مرام و حرفاشو

بهش گفتم كه خودشو ميخوام و هيچ منظوري ندارم و فقط دوست دارم كه كنارم باشه و

با حرفاش بهم ارامش بده و با اهنگ صداش منو ببره به يه دنياي ديگه

گفتم من دوست ندارم جواهري مثل اونو به سادگي از دست بدم و به خاطرش ميجنگم و

ادامه دادم كه تو براي من مثل يه تكيه گاه ميموني كه ميتونم سرمو بذارم روي شونش

و هر چقدر دوست دارم گريه كنم و از دلتنگيام براش بگم.... تو اين حرف زدنا ديدم

هيچ صدايي از اون ور خط نمياد كه گفتم : الو زينب اونجايي.... با صداي لرزون و اروم

گفت اره حرف بزن من اينجام كه گفتم نه ديگه بسه چون ميدونم بغضت گرفته

چون منم حالم بده عزيزم .......... بعد بهش گفتم بيخيال من خيلي حرف زدم

قطع ميكنم و بعدا بهت زنگ ميزنم كه اون گفت باشه و گفتم خداحافظ

ولي اون گفت مهدي.... گفتم جانم.....گفت : دوستت دارم

گفتم ميدونم عزيزم........ گفت از كجا ميدوني گفتم بعدا بهت ميگم و

اون خداحافظي كرد و گوشي و گذاشت..........

منم حرفامو همينجا تموم كردم........... و گوشي رو گذاشتم

براي شما عزيزاني كه ميخونيد هم گوشي رو ميذارم....... :)

تا مطلب بعدي خدا نگهدار...............

 

مهدي بازدید : 272 پنجشنبه 04 فروردین 1390 نظرات (4)

سلام خدمت عزيزاني كه قدم رنجه كردن و به اين وبلاگ پا گذاشتن

ميخوام ادامه بدم

 

از موضوع عشق پاك و زير موضوع يك اتفاق

ادامه ميدم كه

چرا خيلي ساده زينب شمارمو گرفت

راستش از ازدواج خالم تا به دنيا اومدن پسر خالم

فكر كنم

چند سالي گذشت

واسه همين من تو اين مدت كارايي ميكردم كه كمو

بيش به گوش زينب ميرسيد

يعني خالم ميگفت

مثلا اينكه من مدرسه نمونه دولتي رفتم و

تونستم سه سال خودمو اون تو نگه دارم.... خيلي سخت بود

بعد از اينكه از اونجا اومدم بيرون شروع به موسيقي و اهنگ سازي كردم

و الانم شب و روز ندارم به خاطرش

و اون موقع كه شروع كردم يه چند تا اهنگ ازمايشي خونده بودم

كه شوهر خالم از يكيش خوشش اومد

و اونو ازم گرفت و ريخت تو گوشيش

از شانس من زينب هم اونو گوش داده بود و ميدونست كه من خوندم

چون پرسيده بود و خبر داشت

راستي باور كنيد اينايي كه گفتم به خاطر داستان بود نميخوام ريا بشه

تعريف از خودم نيست..................  :)

حالا ادامه داستان .................

از شماره دادن من نميدونم چقدر گذشت ولي يه روز تو مغازه

پسر عموم بودم كه گوشيم زنگ خورد

منم با پسر عموم كه اين حرفارو نداشتم همون جا جواب دادم

و گفتم بله بفرماييد

بعد يه صداي ناز

گفت سلام  اقا مهدي ؟؟؟

گفتم بله شما؟؟؟؟؟؟؟

گفت من همونيم كه شمارتونو داديد

من هيچ وقت خودم شمارمو به كسي ندادم

واسه همين يادم اومد كه كيه و گفتم سلام خوبيد

شما زينب خانوم هستيد گفت اره

گفتم از خونه زنگ ميزنيد ؟؟؟

گفت نه از مخابرات چون گوشيمو مامانم گرفته ولي

تا چند روز ديگه ميگيرمش ...

اين گوشي گرفتن مادرش داستاني داره كه به اونم ميرسيم....

بعد پرسيد اسمتون چيه؟؟؟

گفتم مگه خودتون نميدونيد ...شما كه بهتر ميدونيد

گفت اره ولي ميخوام مطمئن بشم ... منم گفتم مهدي...

اون موقع داشت ميرفت مدرسه كه گفت من ميرم بعد از ظهر

بهت زنگ ميزنم از مدرسه اومدم

همونجا بهش گفتم ببخشيد يه سوال داشتم

گفت بپرس گفتم اسم شما چيه؟؟؟؟؟

گفت مگه نميدوني كه گفتم چرا ميدونم ولي ميخوام مطمئن بشم

اونم گفت زينب

راستي من فقط اينو ازش پرسيدم كه هواسشو جمع كنه

اخه من كمتر از حرفاي خودش براي خودش استفاده ميكنم....

داستانو همينجا ميذارم تا بعد........

نظر يادتون نره  :)  :)

 

مهدي بازدید : 182 پنجشنبه 26 اسفند 1389 نظرات (3)

سلام

اينم ادامه ي داستانم اميدوارم خوشتون بياد

ما اون روز رفتيم خونه ي خالمينا

همه اونجا بودن

همه اومده بودن به غير از اون و خانوادش

البته مادرش اومده بود.........من نميدونستم كي مياد

فكر ميكردم اصلا نمياد.....دست به دعا شده بودم بد جور

انقدر فكرم مشغولش بود كه حواسم به مهمونا نبود

و حوصله م داشت سر ميرفت و اعصابم خراب.

واسه همين تصميم گرفتم برم بيرون .. جلوي در يه هوايي بخورم

رفتم جلوي در، هوا سرد بود.......چون اولاي زمستون ميشد

ولي از داخل نشستن بدون حضور اون بهتر بود

تصميم گرفتم يه كم وايسم تا حالو هوام عوض بشه

ولي به خاطر اون گفتم بذار وايسم تا بياد

فكر نميكردم انقدر طول بكشه

يه چيزي حدود 3 تا 4 ساعت وايسادم

تو اون سرما

اخر سر تصميم گرفتم برم داخل و رفتم.....

از چند تا مهمون و شوهر خالم به گوشم رسيد كه

شوهر خالم ميخواد بره بياردشون

برق از كله م پريد

رفتم جلوي در وايسادم بازم حدود 2 ساعت گذشت ، ولي اومدن

بعد چند دقيقه ديدم يه ماشين وايساد جلوي در

يه خانوم دوست داشتني با چشماي مشكي و

خوشبختانه با يه چادر ملي پياده شد......!!!!!!!!

چرا ميگم خوشبختانه با چادر ملي پياده شد؟؟؟؟؟؟؟؟

چون من ذاتا از تيپاي جلف خوشم نمياد

چون باعث چرخيدن چشم ادما ميشه :)

واسه همين خيلي بيشتر ازش خوشم اومد.......

اون همين جوري كه بهم زل زده بود از در رفت تو...

و خيلي ساده پريد......ولي داستان تموم نشده

من رفتم داخل و منتظر يه فرصت مناسب بودم

راستي من يه دايي دارم كه اون موقع يه موتور داشت و

موتورو اورده بود گذاشته بود تو حياط

رفتم نشستم رو موتور و منتظر شدم تا فقط بياد يه بار بيرون ببينمش

من به شما نگفتم كه اسم اون نازنين رو خالم بهم گفته بود

و من شنيدم كه بهش گفتن بره اتاق بالا يه چيزي بياره

اينجا بهترين فرصت و تنها ترين فرصت ميشد.........

رفتم داخل و رفتم بالا ... يه سرفه كوچولو كردم تا حواسش جمع بشه

بعد گفتم سلام خوبي شما بايد زينب خانوم باشيد درسته

گفت اره شمام حتما اقا مهدي هستيد نه؟؟؟

گفتم اره بعد شروع به گشتن دنبال اون چيز كرد كه قرار بود ببره

همونجا گفتم (((( راستش يه چيزي خيلي وقته مونده تو گلوم كه ميخوام بهتون بگم

ولي فرصتي نداشتم ..... اون گفت بفرماييد..... گفتم دوستت دارم....

خشكش زد ولي يه لبخند كوچيك رو لبش نقش بست.... از اون لبخند خيلي خوشم اومد

واسه همين جراتم بيشتر شد

گفتم ميدونستي چشمات خيلي قشنگه...گفت اره چون همه بهم ميگن....

گفتم من از روزي كه ديدمت شب و روز ندارم تا پلك به هم ميذارم چشمات مياد جلوم

من نميتونم بدون تو راحت باشم.....دلم تنگ ميشه وقتي بهت فكر ميكنم

اون موقع كه واسه اولين بار ديدمت فشارم افتاد ......... پاهام لرزيد و حالم خراب شد..

گفتم : من نميتونم بدون تو تنها باشم

من تورو ميخوام از ته دل و با تمام عقل و احساس و اعتماد به نفسم ميگم

چون نشستي تو وجودم.........)))) اون خوب به حرفام گوش داد

ولي خنديد و رفت ....من خشك سر جام وايسادم كه ديدم يكي داره مياد بالا

من چيزي نميفهميدم ولي اون چشماي مشكي رو يادم ميومد

چشماش كه به چشمام خورد عقل از سرم پريد و لبخند اومد رو لبم

رسيد نزديكتر و گفت ببين اقا مهدي من نميتونم با تو باشم چون مادرمينا

ميفهمن و براي من بد ميشه.... گفتم اشكالي نداره من هيچ وقت مزاحمت نميشم

فقط تو هر وقت موقعيتت خوب بود و تونستي....... بهم زنگ بزن

بعد منكه شمارمو اماده كرده بودم دادم بهش اونم گرفت و گذاشت تو جيبش

و رفت ...............................اونم شد اولين اشناييه ما

حالا بهتون ميگم چرا انقدر راحت شمارمو گرفت و رفت

چون خودش بهم گفته....................باي ............ نظر بذاريد

 

مهدي بازدید : 232 دوشنبه 23 اسفند 1389 نظرات (2)

تو پست قبلي از موضوع عشق پاك و زير موضوع

يك اتفاق تا اينجا رسيديم

كه من اونو تو سيسمونيه پسر خالم ديدم

و فكر نميكردم اون هموني باشه كه تو بچگي با لباس عروس كوچيكو سفيد

و كفشاي سفيد و ناز داشت ميچرخيد و ميرقصيد و

دنيارو دور سر من ميچرخوند ..............

همون لحظه بود كه چشمام افتاد باز به چشماش

به اون چشماي مشكي و درشت.......

بازم مثل بچگي تنم داغ كرد و صورتم قرمز شد

من فقط فكر دور شدن بودم و مجبور شدم برم تو اتاق بچه ... همون پسر خالم

اخه داشت حالم بد ميشد نميدونم چرا

دماي بدنم خيلي بالا رفت ...خودم ميتونستم بفهمم

داشتم با خاله هام حرف ميزدم ولي واقعا نميدونستم چي دارم بهشون ميگم

چون فقط فكرم شده بود ديدن چشماش

با هر پلك به هم زدن بازم چشماش ميومد جلوم ..........

نميدونم چم شده بود.................

خلاصه اون روز گذشت و ما رفتيم خونه

راستش الان كه دارم مينويسم يادم نمياد از روز سيسموني تا به دنيا اومدن

پسر خالم چند روز گذشت

ولي اينو ميدونم كه زياد نبود نهايت يك هفته

چون لحظه به لحظه به ياد چشماش بودم و فكرم مشغول...........

بهم خبر دادن جمعه بايد بريم خونه ي خالمينا چون پسر خالم به دنيا اومده

و براش تولد گرفتن و ميشه گفت روز اول زندگيش بود

و من تصميم گرفتم كه هر جور شده حرف واقعيه دلمو بهش برسونم

به اوني كه با چشماش منو به اسمون ميبرد و خيلي راحت دماي بدنمو

تغيير ميداد و حالمو خراب ميكرد و تنمو به لرزه مينداخت........

الان كه دارم مينويسم واقعا لذت ميبرم كه اون خاطرات رو يادم ميارم...<<<

تا اينجا كه نوشتم بسه

ببخشيد مجبورم همينجوري برم جلو

شما هم همينجوري دنبالم بياييد

تا نوشتن پست بعدي نظر بذاريد ...حتما

مهدي بازدید : 390 پنجشنبه 19 اسفند 1389 نظرات (3)

 

اون روز گذشت و خالم ازدواج کرد.........

روزگار گذشت خیلی هم گذشت

یه چیزی حدوده ۳ سال یا بیشتر دقیق نمیدونم

فقط میدونم انقدری گذشت که کامل اونو یادم بره

دیگه حتی به اون تصویرشم فکر نمیکردم

اما خبرایی از من به اون و از اون به من میرسید

ولی من بازم بی توجه بودم

چه خبر هایی؟؟؟

مثلا خالم از من به اون تعریف میکرد و از اونم به من البته اگه سالی یه بار

میومد خونمون  :)

یه روز خبری رسید به گوشم که گفتن روز سیسمونی پسر خالته

همه هستن تو هم بیا .............

هیچ وقت فکر نمیکردم اونجا ببینمش

اون روز بدجور به خودم رسیدم و رفتم اونجا

ولی از شانس بد من زنا و مرده جدا بودن

با اینکه مراسم خاصی نبود ...یه چند ساعت نشستیم و یه دفعه گفتن

مردها میتونن بیان و اتاق بچه رو ببینن

منم چون دلم برای خاله هام تنگ شده بود زودتر از همه رفتم

رفتم داخل و پشت در اتاق وایسادم و با خاله کوچیکم داشتم حرف میزدم که

یکی درو از اون ور کوبید بهم و رد شد و عذر خواهی کرد

منکه نتونستم صورتشو ببینم

ولی از خالم پرسیدم اونم گفت اسمش زینبه

و خواهر زاده ی شوهر خالته

اون رفت تو اشپزخونه و برگشت .... منکه تونستم چشماشو ببینم

پاهام لرزید و بدنم داغ کرد و رنگم پرید

از اونجا به بعد نمیفهمیدم چی به خالم میگم ولی میدونستم حالم دست خودم نیست.

اون لحظه ها برام فقط شده بود روز عروسیه خالم که

 زینب مثل یه فرشته داشت میچرخید....

فکر نمیکردم انقدر بزرگ شده باشه ... اونجا فهمیدم که چه قدر از عمرمون بدون هم گذشته...

راستی اگه میخواین از اول قضیه رو بدونید به موضوع عشق پاک و زیر موضوع یک اتفاق

سمت راست وبلاگ سر بزنید

داستانو همینجا میذارم و تو پست بعدی ادامه میدم

دلم گرفته...............

 

 

 

مهدي بازدید : 195 چهارشنبه 18 اسفند 1389 نظرات (1)

یادمه خیلی کوچیک بودم نمیدونم چقدر ولی مدرسه میرفتم

چشماشو دیدم ....

نه توراه مدرسه بلکه قرار بود بریم عروسی

عروسی خالم بود اونجا دیدمش

یه فرشته کوچولو که با لباس عروس کوچولو میرقصید و دنیا رو دور سرم میچرخوند

دیوونه ی اون چشمای مشکی و زیبا شدم

اما اون نفهمید ....

اون موقع بچه بودیم دیگه چیکارش کنم

نمیدونستم عشق یعنی چی

ولی اون روز با دیدن چشماش حرارتی به من دست داد که نمیتونم بگم

اون روز گذشت ...

 

درباره ما
Profile Pic
please can you fuck me ?? hacked by ...................
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 42
  • کل نظرات : 80
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 21
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 30
  • بازدید ماه : 154
  • بازدید سال : 2,967
  • بازدید کلی : 68,279